سرهنگ سیدکاظم فرتاش، فرماندار نظامی سوسنگرد، مردی است که خاطرات زیادی با همرزمان و یارانسفرکردهاش دارد. او کسی است که سالها با دکتر چمران در جبههها خدمت کرده و خاطرات آن دوران را بهخوبی به یاد دارد.
او در دوران دفاع مقدس در نیروی زمینی ارتش خدمت میکرد و در ابتدای جنگ نیز مدتی در خدمت شهیدفکوری بود و بعد از ماجرای پرواز ۱۴۰ فروند هواپیمای جنگنده ایرانی و بمباران مواضع عراق، به جبهههای جنوب رفت و با حکم مقام معظم رهبری که در آن زمان نماینده حضرت امامخمینی در شورایعالی دفاع بودند، به فرمانداری نظامی سوسنگرد منصوب شد.
او این روزها ساکن خیابان شهید فکوری در محله آب و برق است. خاطراتش از آن روزها هنوز هم در میان هیاهو و روزمرگی دنیا برای تشنگان حقیقت، شنیدنی است. آنچه در ادامه میخوانید، شرح بخشی از عملیاتِ شکست محاصره سوسنگرد به روایت سرهنگ فرتاش است.
در سال ۱۳۲۰ شمسی در یکی از شهرهای خراسان رضوی در خانوادهای مذهبی متولد شدم و پس از گذراندن دوران دبستان و دبیرستان با دیپلم ریاضی در ارتش پذیرفته شدم. پس از طی دوره مقدماتی دانشجویی در سالهای ۴۱ و ۴۲ در کردستان نزدیک مرز عراق، مرزبان بودم و در ارتفاعات کلاشین برای عملیات بیرون راندن متجاوزان حضور داشتم.
بارهاوبارها دورههای مختلف جنگهای نامنظم و عملیات مخصوص را با مربیان آمریکایی و گاه ایرانی مانند پروفسورمیرزایی و دکتر وارسته پشتسر گذاشتم. شرکت در عملیات اروندرود بهمنظور پایدار کردن قرارداد شماره ۱۹۷۵ الجزایر بین ایران و عراق که به من درس پایداری، مقاومت و استواری داد.
آزادسازی جزایر تنب بزرگ و تنب کوچک و ابوموسی را نظارهگر بودم و در عملیات آزادسازی ظفار شرکت داشتم. افتخار میکنم که در همان ماههای ورودم به منطقه، زیر نظر مقام معظم رهبری، حضرت آیتا... خامنهای و در کنار ایشان با دشمن دین مبارزه کردهام و درس آزادگی و مدیریت را در کلاس سرور مدیران جهان، اسوه مبارزه و پایمردی، دکتر مصطفی چمران آموختم.
در ساعت ۱۱ روز ۱۳ مهر ۵۹ هواپیمای c۱۳۰ ارتش روی باند فرودگاه اهواز به زمین نشست و با سرعت به گوشهای از فرودگاه پناه برد و در عقب را باز کرد. کیسه انفرادی خودم را برداشتم و بهآرامی به سمت سالن فرودگاه آمدم. بعد از همه به ایستگاه رسیدم. بهجز یک نگهبان همه رفته بودند.
از ایستگاه که بیرون آمدم، هیچکس جلوی در فرودگاه نبود. با وجود گرمی هوا پیاده بهراه افتادم تا اینکه به محلههای مسکونی شهر رسیدم. هیچکس در شهر دیده نمیشد، همه خانهوزندگیشان را گذاشته و رفته بودند و ظاهرا کسی بیرون از خانهها نبود.
در آن روز که به سمت ستاد جنگهای نامنظم میرفتم، هیچکس دیده نمیشد. در اثر حملات هوایی و پرواز ۱۴۰ فروند از هواپیماهای نیروی هوایی کشورمان و پرواز هواپیماهای عراقی، خطوط مواصلاتی و ارتباطی طرفین، کاملا قطع شده بود و در اثر آتش گرفتن زاغه مهمات لشکر ۹۲ زرهی، آتش انبوهی در اهواز برپا شده بود.
به همین دلیل مردم که اطلاعی از وضعیت نداشتند، اقدام به ترک شهر کرده بودند و همچنین عراقیها که هدف اصابت گلولههای فراوانی قرار گرفته بودند، تانکها و نفربرهایشان را ترک و فرار کرده بودند. درختان نیز پر از گردوغبار بودند.
درختان نخل در اثر ترکش، سرشکن شده بودند و منظره غمانگیزی داشتند. میدانهای شهر غمزده و پر از خاک بود. من تشنه، خسته و گرسنه بودم. گرمی هوا هم بیداد میکرد. در همین موقع یک وانت جیپ آهو رسید. راننده سؤال کرد برادر کجا میروی؟ آدرس ستاد جنگهای نامنظم را دادم. او مرا سوار کرد و به مقصد رساند.
آنجا برایم دیدنی بود. برخلاف داخل شهر، جنبوجوشی وصفناشدنی در آنجا جریان داشت. گروههای زیادی از جوانانی که از مساجد شهرها اعزام شده بودند، بدون اسلحه و با اسلحه دستهدسته میآمدند و دستور میگرفتند و به داخل اردوگاههایی میرفتند که در مدارس تشکیل شده بود و از قرار معلوم برای عملیات شب، آماده میشدند.
هرشب در سراسر طول خطوط جبهه، جناب آقای خامنهای و دکتر چمران و تعدادی از افسران که داوطلبانه آمده بودند یا درجهداران و پرسنل هوابرد، با این نفراتی که از مسجد آمده بودند، نیروی خود را تکمیل نکرده بودند و با هماهنگی، شبها خود را به صفوف دشمن میزدند و درگیر میشدند.
خدمت آقای خامنهای خود را معرفی کردم. ابتدا خوشامد گفتند و فرمودند: خود را به آقای چمران معرفی کنید. در همان شب مأموریت به من ابلاغ شد و قبل از آن برای توجیه به داخل اتاق عملیات رفتم. یکی از امیران خوشنام و زحمتکش هوابرد به نام سرتیپ ملک، فرماندهی عملیات را برعهده داشت و آن شب من هم در جلسه توجیهی شرکت کردم.
در این جلسه، آیتا... خامنهای و دو نفر از مشاوران نظامی و دکتر چمران و اعضای ستاد جنگهای نامنظم شامل رکن یکم، دوم، سوم و چهارم جمع بودند. مأموریت این بود که تا رسیدن نیروهای کمکی و شکل گرفتن سازمان ارتش و سپاه، ستاد به دستور امام با انجام هر نوع عملیات ایذایی، حرکات دشمن را به تأخیر بیندازد و ضمن آن آقای خامنهای فرمودند: «نمیخواهیم سوسنگرد را نیز از دست بدهیم، لذا شما را انتخاب کردهایم تا بهعنوان فرماندار نظامی در آنجا مشغول به کار شده و ترتیبی دهید که سوسنگرد سقوط نکند.» مأموریت را قبول کردم و قرار شد فردای آن شب به سوسنگرد رفته و پس از معرفی، مشغولبهکار شوم.
یک ستون عملیات از شلمچه وارد شده و پس از محاصره خرمشهر و آبادان بهشدت با رزمندگان داخلی درگیر بود. یک ستون دیگر از جفیر (آبادی کوچکی در شمال شلمچه) به سمت اهواز حرکت کرده بود که پس از تصرف پادگان حمید در نزدیکی کارخانه نورد اهواز زمینگیر شده بود. ستون سوم از چذابه به طرف بستان و سوسنگرد تا نزدیک حمیدیه رسیده بود. ستونهای دیگری نیز به داخل ایران وارد شده بودند که به جز یک محور، بقیه فریبنده بود.
آنچه مسلم بود، گرفتن اهواز برای دشمن حیاتی بود. شهیدفکوری و عدهای از افسران ارشدِ باسواد و بدون ادعای توپخانه نیروی زمینی با اتکا به خدای مهربان، در همان زمان که تمام مردم ایران فریاد وحدت سرمیدادند، حمله ۱۴۰ فروند هواپیمای نیروی هوایی را در تاریخ ۴ مهر ۵۹ برنامهریزی کردند.
در آن هنگام معجزهای بهوقوع پیوست. به قدرت الهی با آنهمه بههمریختگی ارتش، ۱۴۰ فروند هواپیمای نیروی هوایی ظرف دو ساعت با داشتن هدفهایی حساب شده و دقیق از فرودگاه دزفول و... حرکت کردند، درحالیکه در تاریخ بیسابقه بود.
در این عملیات، ارتباط ارتش عراق کاملا با خاک این کشور قطع شد، بهطوریکه تمام عراقیها گمان بردند خاک عراق منهدم شده است. نفرات و یگانهای عراقی تمام تانکها و نفربرهایشان را رها و به پشت مرزهای خود فرار کردند. آنها از بسیاری از نقاطی که تصرف کرده بودند، عقب نشستند؛ ازجمله شهر سوسنگرد که در تصرف آنها بود و آنجا را جزو خاک خود میدانستند و حتی فرماندار و شهردارش را تعیین کرده بودند.
تانکها و نفربرهای آنها روی جاده سوسنگرد تا ۳۰۰ قدمیحمیدیه رسیده بود و پس از همین حمله بزرگ هوایی بود که فرار را بر قرار ترجیح دادند، بهطوریکه سوسنگرد آزاد شد و ارتش عراق به پشت مرزهای خود پناه برد و بعد از آن صدها تانک و نفربر باقیمانده عراق را همین رزمندگانی که در ستاد جنگهای نامنظم گرد آمده بودند، منهدم کردند. جالب است بدانید که تا سپیدهدم، تمام پرسنل نیروی هوایی در سطح ایران دنبال هواپیماها میگشتند تا آمار دقیقی بهدست آورند و صبح معلوم شد که از ۱۴۰ فروند هواپیمای اعزامی فقط یک فروند برنگشته است و بقیه سالم به لانههای خود بازگشتند و همهجا از فتح بینظیر خود صحبت میکردند.
هواپیماهای عراقی نیز در حمله خود صدمات زیادی به ما وارد کردند. آنها مرکز مهمات دوکوهه را زدند، تعدادی از واگنهای مهمات را منفجر کردند. انبار مهمات لشکر ۹۲ زرهی را زدند و مقداری از مهماتی که روی زمین بود، بر روی مردم شهر و تعدادی نیز بر روی یگانهای در حال پیشروی عراق ریخته شد و باعث فرار مردم شهر شد. این عملیات، امداد الهی بود و افراد دشمن بهسرعت فرار کردند و موجب آزاد شدن سوسنگر شدند.
بین اهواز تا سوسنگرد فقط در یک منطقه کوچک، یک گروه رزمی از لشکر ۷۷ مستقر بود و بقیه نواحی، آزاد و قابل عبور برای دشمن بود؛ البته ناگفته نماند که همین رزمندگان ستاد و نیروهای نامنظم در تمام مناطق بهطور پراکنده، هرگونه حرکات دشمن را زیر نظر داشتند و مرتب آن را اطلاعرسانی میکردند.
در چنین شرایطی همه در حال پیشبینی و پیشگیری از تجاوز بیشتر دشمن و زمینگیر کردن وی بودیم. چون تنها بودم و کار پیشرفت نداشت، تعدادی از بچههای نیروی هوایی را به کمک طلبیدم که آنها هم هرکدام تقاضای مرا دریافت میکردند، داوطلبانه به کمک میآمدند و تعداد آنها ۱۱ نفر از افسران و درجهداران بود.
آنها را سازماندهی کردم. رکن ۱ و ۲ و ۳ و ۴ و بالاخره مسائل ارتباطی و تدارکاتی را تا اندازهای حل کردیم. در طول دوران دفاع مقدس، اولین خاکریز در دور سوسنگرد را بچههای جهاد مشهد احداث کردند و بدین طریق پس از احداث خاکریز در اطراف سوسنگرد، روی آنها برای رزمندهها سنگر ایجاد کردیم.
مرتبه اول دشمن ابتدای شب، حمله خود را شروع کرد و بچههای دهلاویه خبر دادند و از آنها پذیرایی کردند. برای بار دوم و سوم تا توانستیم، بچههای دهلاویه را از نظر سلاح و نیرو تقویت کردیم. به همین دلیل با تمام گرفتاریها از آموزش غافل نبودیم و مرتب برای دیدن رزمندگان به همهجا میرفتیم و آموزش میدادیم.
همان شب نزدیکی صبح، دشمن از جنوب کرخه کور، سوسنگرد را دور زد و آن را محاصره کرد. صبح روز بعد بیخبر و با نیروهای دریافتی حرکت کردیم که در ابوحمیظه روی جاده سوسنگرد با دشمن درگیر شدیم و بهعلت نداشتن آتش پشتیبان مجبور شدیم از ساحل نزدیک رودخانه کرخه خود را به سوسنگرد برسانیم که متأسفانه بهعلت عقبنشینی بچههای ساحل کرخه به داخل سوسنگرد، نتوانستیم وارد سوسنگرد شویم.
تا ساعت ۵ بعدازظهر فقط با نارنجک و تفنگ و درحقیقت جنگ تنبهتن از پشت یک خاکریز با دشمن درگیر بودیم. ساعت ۶ بعدازظهر که حرکاتی از دشمن را در ساحل دور رودخانه پشت سرم دیدم و احساس کردم در حال محاصره شدن هستیم و از اینجا هیچ کاری نمیتوانیم انجام دهیم، دستور عقبنشینی دادم و از همان راهی که آمده بودیم، به پشت ده ابوحمیظه برگشتیم.
شب را در همان بیابان، بیتوته کردیم و صبح روز بعد در خدمت دکتر چمران تلاش کردیم با هلیکوپتر به داخل سوسنگرد برگردیم. در برگشتن بنا به دستور، با فرمانده تیپ ۲ دزفول، سرهنگ شهبازی، تماس گرفتیم و، چون فرمان حمله صادر شده بود، روی جاده سوسنگرد، وی را ملاقات و برای شناسایی به دشمن نزدیک شدیم و در همانجا بدون داشتن هیچگونه یادداشتی در زیر یکی از پلهای جاده سوسنگرد در کنار دشمن، طرح حمله با دشمن را تهیه کردیم. با هماهنگی که با دکتر چمران انجام شد، قرار شد عقبه او را با نیروهای مردمی تأمین کنیم. مقدمات کار آماده شد و برای انجام کارها به ستاد برگشتیم.
غروب وقتی به ستاد رسیدیم، دیدیم که دستور حمله را رئیسجمهور لغو کرده است، لذا دکتر چمران تلفنی با بنیصدر صحبت کرد و گفت که طرح حمله بهعلت فوریت موضوع، هیچگونه کسری ندارد و اگر تیپ ۲ بتواند در ابوحمیظه با دشمن درگیر شود، با محاسباتی که انجام دادهایم، دشمن قادر به مقاومت نخواهد بود، ضمن اینکه تمام نیروهای مردمی فردا صبح عازم حملهاند و اگر دستور حمله لغو شود، فردا صبح من با نیروهای مردمی به دل دشمن میزنم.
اگر شهید شدم که هیچ، شما بردهاید و اگر زنده برگشتم، آبروی شما را خواهم برد، لذا همان شب با اقداماتی که آقای خامنهای انجام داده بودند و فرامین مؤکد مقام معظم رهبری و صدور نامه اتمام حجت به فرمانده لشکر ۹۲ در ساعت یک بامداد، دستور حمله مجددا صادر شد و در ساعت ۸ صبح روز تاسوعا اولین حمله موفقیتآمیز ایران به دشمن بعثی برای شکستن حصر سوسنگرد را تیپ ۲ لشکر زرهی به انجام رساند. در این حمله، تمام نیروهای مردمی پیشاپیش تانکهای خودی میدویدند. این حمله حماسهای فراموشنشدنی بود.
هوا کمکم تاریک میشد. با ستاد تیپ هماهنگ کرده و تنظیم تیر شده بود که در صورت حمله دشمن روی ساحل رودخانه نیسان، آتش اجرا شود. اول شب بود که یکی از رزمندگان به نام محمد نخستین که زحمت زیادی میکشید و به همهجا او را میفرستادم، پیش من آمد و گفت پل روی نیسان آزاد است و دشمن مقابل پل در ۳۰۰ متری آن یک دستگاه تانک گذاشته است و با تیربار مرتب ما را میزند و در اثر آتش مداوم آن، هیچکس قادر نیست از روی پل عبور کند و ما مجبوریم از پایین پل با قایق رفتوآمد کنیم.
ازطرفی در آن طرف پل یک دستگاه جیپ و یک دستگاه تفنگ ۱۰۶ مستقر است و هر سه خدمه آن شهید شدهاند و ما قادر نیستیم آنها را به عقب بیاوریم. به محض آنکه دستور دادم در ساحل دور رودخانه نیسان، آن طرف پل با سرعت، با گونی خاک یک دیوار دوردیفه جلوی خیابان بچینید، طی دو ساعت، دیواری به عرض یکمترونیم ارتفاع و به طول ۳۵ متر زده شد. شهدا را عقب آوردند، جیپ و تفنگ ۱۰۶ روی آن را هم به عقب آوردند و در کنارههای دیوار، سنگر ساختند. نیروها پشت آن دیوار مستقر شدند و با آتش آرپیچی و تیربار، دشمن را منهدم کردند.
دقیقا نمیدانم روز پنجم یا ششم بود که دیگر خسته و کوفته شده بودم. در این چند شب، خواب به چشمانم راه نیافته بود. بعدازظهر بود و تمام بیسیمها بگوش و تقاضای کمک یا آمبولانس و... داشتند. در این موقع تعدادی سفیر از دفتر شهیدمطهری به داخل سنگر ما که ساختمان بانک ملّی بود، وارد شدند و یک جلد قرآن به من هدیه دادند.
قرآن را گرفتم و بوسیدم و بر دیده نهادم و دیگر نفهمیدم چه شد و بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، سکوت محض برقرار بود. دکتر چمران مرا به اهواز احضار کردند. به هر شکلی بود، به اهواز رفتم و گفتند توافق شده که شما سوسنگرد را به سپاه تحویل دهید و به ستاد بیایید، لذا طی یکی دو روز سوسنگرد تحویل داده شد و به اتفاق باقیمانده نیروهای ستاد به اهواز آمدم.
در اهواز مجبور شدم چند روزی با انبار سلاح تسویهحساب کنم. البته تمام سلاحهایی که تحویل گرفته و به گروهها داده بودم، به دستم رسید. آقای دکتر گفتند: با این همه درگیری، خوب توانستی حساب اسلحه و مهمات خود را داشته باشی. پس از تسویهحساب، دکتر گفتند: شما قبول میکنی که فرماندهی عملیات ستاد جنگهای نامنظم را اداره کنی؟
برای مرتبه دوم که خود را به ستاد معرفی کردم، بهعنوان رئیس رکن سوم جنگهای نامنظمِ نیروهای دکتر چمران مشغول انجام وظیفه شدم. مأموریت ستاد، به تأخیر انداختن حرکات دشمن به هر شکل ممکن تا شکل گرفتن نیروهای ارتش و سپاه بود. برای رسیدن به این هدف بهطور خلاصه هرگونه حرکتی را که ممکن بود مانع پیشروی دشمن در خاک ایران عزیز بشود، انجام میدادیم.
* این گزارش چهارشنبه، ۵ خرداد ۹۵ در شماره ۱۹۷ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است.